میدونی وقتی که خدا بدرقت میکرد بهت چی میگفت؟
گفت جایی که داری میری مردمی داره که
میشکننت نکنه یه وقت غصه بخوری...
تو کوله بارت عشق میدم که جا بدی...
اشک میدم که همراهیت کنه...
ومرگ رو که بدونی واسه همیشه برمیگردی
پیش خودم
در خیابان به من گفت:
در این گرمای تابستان زیر چادر آب پز نمیشی؟
و بعد انگار کسی در گوشم گفت:
«...قل نار جهنم أشد حرّاً»
بگو که آتش جهنم بسیار سوزان تر است